سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

*  *یامهدی  *  یااباصالح  *  یامـوعود  *  یاحجة الله  *  یابقیة الله  *  یاصاحب الزمـان  *  یاصاحب الامـر  *  یاخاتـم  *  یاقائـم  *  یامـنصور  *   یاخلف صالـح  *  یامـنتقم  *  یاولی عصر  *

 
  <-السلام علیک یااباصالح المهدی عج >

دوستان

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد  .

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

  من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

 عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

 من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

 او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

 او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

 ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

 صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..

 در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

 من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

 او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

 مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

 من مارک را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

" دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....





یکشنبه 89 اسفند 8 ساعت 8:10 صبح

نوشته شده توسط :

نظر محبان المهدی عج()


 
  حرف اول ...  

  

اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً


     
صفحه نخست
پست الکترونیک
آرشیو

تعداد بازدید روزانه؛ 247
تعداد کل بازدید؛ 82929

  پیوندهای روزانه  

آرشیو پیوندهای روزانه

  نوشته های پیشین  
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
شهریور 89
آبان 89
اسفند 89

  آرشیو موضوعی  

  نویسندگان  
غلامی


  فرم عضویت؛  
 

 
  لینک دوستان
عاشق آسمونی
تیشه های اشک
نور
بر و بچه های ارزشی
دل نبشته
مذهب عشق
کشکول
جهان نامرئی جن
صفاسیتی
در تمنای وصال
در فراق گل نرگس
این راه بی نهایت
احادیث
سوز و گداز

  لوگوی دوستان  

     

 RSS
پشتیبانی

www.parsiblog.com

طراح قالب
دانشجوی دانشگاه المهدی عج

  نوای وبلاگ  


  زیارتنامه امام زمان عج ؛  
زیارتنامه حضرت امام مهدی صاحب الزمان درود بر تو ای حجت خدا در روی زمین درود بر تو ای دیده خدا در بر خلقش درود بر تو ای نور خدا که هدایت شوند بدان ره جویان و گشایش بر مؤمنان درود بر تو ای پاک شده هراسان درود بر تو ای دوست خیرخواه درود بر تو ای کشتی نجات درود بر تو ای چشمه حیات و زندگی درود بر تو رحمت کند خدا بر تو و بر خاندان پاک و پاکیزه ات درود بر تو بشتابد خدا بر تو آنچه را برای تو وعده داده در یاری و ظهور امر درود بر تو ای آقای من من وابسته تو هستم عارف به آغاز و انجامت تقرب می جوییم به سوی خدای بزرگوار به تو و به خاندان تو و انتظار ظهور تو را دارم و ظهور حق را بر دست تو و از خدا خواهم اینکه درود فرستی بر محمد و آل محمد و اینکه قرار دهی مرا از جمله منتظرین تو و پیروان و یاران تو بر علیه دشمنانت و از شهیدان در برابرت و در جمله دوستانت ای مولای من ای صاحب الزمان درود خدا بر تو و بر خاندان تو این روز جمعه است و آن روز تو است که در آن توقع ظهورت می رود و فرج و گشایش برای مؤمنان به دو دست توست و کشتار کافران به شمشیرت است و من ای آقایم در آن مهمان تو هستم و پناهنده تو و تو ای مولای من کریم و کریم زاده ای و مأمور پذیرایی و نگهداری پس مرا مهمان کن و پناه ده درود خدا بر تو و بر خاندان پاکت من بر تو نازل می شوم هر کجا راحله ام روی آورد و مرا وارد نماید و میهمان تو هستم در هر کجا که باشم از شهرها

  ساعت انتظار؛  


لوگوی وبلاگ